در زمستان 1353 حجتالاسلام غلامحسین حقانی دوازده نفر از طلبهها را به بخشی از ایرانشهر فرستاد. به کرمان رفتیم و از آنجا به فهرج و از آنجا به بزمان رسیدیم، در بین راه سختیهای فراوانی کشیدیم. در آنجا مهمان آقا سید ابراهیم سجادی شدیم. آن موقع کپرنشین بودند. دوستان در منطقه پخش شدند.
من در آنجا هفت، هشت شب به منبر رفتم. به مسائل اقتصادی مردم اشاره میکردم. به دولتهای وابسته منطقه که از مبارزات فلسطین دفاع نمیکردند، میتاختم. شیعیان آنجا خیلی فعالانه مشارکت کردند و مسجد را گرم کردند.
منبرهای تندی ارائه کردم، به همین دلیل از دو طرف در تعقیب قرار گرفتم. یکی از طرف مولوی اهل سنت که در زاهدان بود. وی میگفت: چرا به شاه عربستان و پاکستان توهین کردی. یکی هم از طرف ژاندارمری منطقه که به پاسگاه گزارش داده بودند.
معاون پاسگاه پیغام داد خودم را به پاسگاه معرفی کنم. اول نرفتم، دو نفر مسلح فرستاد و من را بردند. به محض رسیدن، معاون پاسگاه شروع کرد به جسارت و من هم جواب میدادم. دست به اسلحه برد.
از بچههای بزمان که فهمیده بودند من تو پاسگاه هستم آنجا جمع شده بودند، یکیشان جلو آمد و به لهجه بزمانی گفت: اگر دست به این آقا بزنی خاک این پاسگاه را به توبره میکشیم. خلاصه این عاملی شد که با من کاری نداشته باشند. اما از من خواستند که تعهد دهم که دیگر از این حرفها نزنم. من هم گفتم چیزی نگفتم که تعهد بدهم. بعد از بحث زیاد، با حمایت شیعیان از پاسگاه بیرون آمدم. نزدیک عاشورا بود که من یک منبر تندی رفتم. هنوز به منزل نرسیده بودم که از بخشداری خبر آوردند که دستور دستگیریات صادر شده زودتر از مهلکه فرار کن. من هم به کمک بچههای بخشداری سوار یک نفتکش شدم و به طرف فهرج و بعد کرمان حرکت کردم.